مثل یه کشتی زیر دریا
نه میمیرم
نه میمونم ...
- ۰ نظر
- ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۱۳
- ۸۵ بازدید
خدایم خدایم آه ای خدایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
شکنجهگاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمیپرسم چرا این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کس غمِ مرگ صدایم
چه سودی بردی؟
می دونی چی از دست دادی؟
هیچ متوجه شدی این کارهای اخیرت چه ماحصلی برای تو و برای من داشته؟
هیچ فکرشو کردی اونچه که به دست آوردی، درمقابل از دست دادههات، ذرهای بیش نیستن؟
افسوس...
سینهی پر شورم و آواز را گم کردهام
بال و پر دارم ولی پرواز را گم کردهام
رونق انجام من در خانهی آغاز ماند
چهل کلید خانهی آواز را گم کردهام
چارقم سر، پای تندر، بی اگر دروازهوار
آه، اما رفتن تک تاز را گم کردهام
چشم در راهم نگاهم بیکران را آرزوست
حاصل اما چشم و چشم انداز را گم کردهام
های و هویی دارم و در غربتم از این خروش
سازم، اما زخمهی دمساز را گم کردهام
هم نوای خویش بودم در گذار زندگی
هم نوا و هم نواپرداز را گم کردهام
طفل بازیگوش عشقم، درس و مشقم عشق و عیش
راه مکتب خانهی شیراز را گم کردهام...
پیرایه یغمائی
بشنویم:
از دوشنبه گذشته تا همین حالا، هرروز از صبح بوق سگ تا پاسی از شب در اداره، وقتم و عمرم هدر رفت، صبح جلسه، بعد جلسه، وقت ناهار جلسه، بعدش حلسه، دوباره جلسه تااااا خدا بدونه کی، وقتی مدیرعامل خسته میشه، یا همکارا دیگه التماس میکنن که رهاشون کنن....
کاش حداقل یکی از این جلسات فایده داشت، حتی یه دقیقه از یکیشون؛ فقط اتلاف وقت و اعصاب خوردی داره... نمی دونم کی تموم میشه ولی خیلی خستهم کرده؛ مخصوصا از هفتهی گذشته به اینور. تموم روز پنجشنبه و صبح تاظهر جمعه هم که سمینار داشتیم و کلا از دو هفته پیش به اینور نه خواب راست و درستی داشتم، نه به خونه رسیدم نه به خودم، و نه به کارهام سروسامون درستی دادم.
هرچی میگذره، بیشتر به این نکته میرسم که این اداره و شرکت لعنتی رو رها کنم و برم دنبال یه کار دیگه؛ امروز عصر بالأخره شروع کردم. رفتم تو یه شرکت دیگه و فعلا که وظیفه خاصی ندارم بجز نوشتن پروپوزال برا طرحهاشون. کم کم کارای مشاورهای هم میگیرم اگه خدا بخواد، و مطابق تصمیم قبلیم، درسم رو هم مجددا از مسیری متفاوت شروع میکنم.
تا چه پیش آید...
این روزها، روزهای خوبی نیست، روزهای آشفتگی و درخودماندگی، روزهای نمیدانم چه کنم، روزهای درگل ماندن. ای کاش راهی پیدا میشد ...
دلسوختهتر، از همهی سوختگانم
از جمع پراکندهی رندان جهانم
در صحنهی بازیگری کهنه دنیا
عشق است قمار من و، بازیگر آنم
یکشنبه اول هفته نامهای از تهران رسید که جهت شرکت در نشست سراسری استانها، تعدادی از همکاران معرفی بشن. من هم جزوشون بودم. سه شنبهشب من و تعدای از همکارام با پرواز به مقصد رسیدیم. هرچند سفر کاری بود و پر از گرفتاری ولی برای من خیلی خوب بود؛ فرصتی پیش اومده بود که از اداره و شلوغی و سرسام و غوغا و کارایی که هر روز بر سرم ریخته میشد فارغ باشم.
علاوه بر این و مهمتر این که دوری از برخی مسایل زندگی و دغدغههام، به من کمک میکرد تا ذهن و روح خستهم نفسی تازه کنه و جابهجایی مکانی و آب و هوایی تمدد اعصاب باشه.
اینجا «روزانه» است. جایی که هرچی دلم میخواد مینویسم. قراره محل حرفای من و دلم باشه، محل داد و فریادهای من، جایی که بتونم راحت و بدون دغدغه بنویسم، به کسی هم جوابگو نباشم. تا الان همین بوده و از حالا به بعد هم همین خواهدبود.
اینجا خلوتگاه من است. گاهِ ابرازِ دستنوشتهای یک «روزانهنویس»، «روزانه»هایی که حال و روز مرا نشان میدهند...
برای خوشآمد هیچ فردی نمینویسم و نخواهم نوشت، با نام مستعار و در یک وبلاگ جدید و تازه تأسیس، بدون سروصدای مزاحم، بدون دخالت دیگران، بدون ترس و واهمه و کلا بدون هرگونه دغدغه و ترس میخوام اینجا بازم بنویسم. «روزانه»هام، درمورد زندگی و حال و روز و لحظات من هستند، اگر این وسط کسی خوشش نیاد، نه میتونه منو به کاری که نمیخوام انجام بدم مجبور کنه، و نه از کاری که میکنم نهی؛ نه بهکسی پاسخگو هستم و نه ازکسی بازخواست میکنم...