خدایا ..
- ۰ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۰۵
- ۵۴۹ بازدید
خدایم خدایم آه ای خدایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
شکنجهگاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمیپرسم چرا این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کس غمِ مرگ صدایم
چه سودی بردی؟
می دونی چی از دست دادی؟
هیچ متوجه شدی این کارهای اخیرت چه ماحصلی برای تو و برای من داشته؟
هیچ فکرشو کردی اونچه که به دست آوردی، درمقابل از دست دادههات، ذرهای بیش نیستن؟
افسوس...
از دوشنبه گذشته تا همین حالا، هرروز از صبح بوق سگ تا پاسی از شب در اداره، وقتم و عمرم هدر رفت، صبح جلسه، بعد جلسه، وقت ناهار جلسه، بعدش حلسه، دوباره جلسه تااااا خدا بدونه کی، وقتی مدیرعامل خسته میشه، یا همکارا دیگه التماس میکنن که رهاشون کنن....
کاش حداقل یکی از این جلسات فایده داشت، حتی یه دقیقه از یکیشون؛ فقط اتلاف وقت و اعصاب خوردی داره... نمی دونم کی تموم میشه ولی خیلی خستهم کرده؛ مخصوصا از هفتهی گذشته به اینور. تموم روز پنجشنبه و صبح تاظهر جمعه هم که سمینار داشتیم و کلا از دو هفته پیش به اینور نه خواب راست و درستی داشتم، نه به خونه رسیدم نه به خودم، و نه به کارهام سروسامون درستی دادم.
هرچی میگذره، بیشتر به این نکته میرسم که این اداره و شرکت لعنتی رو رها کنم و برم دنبال یه کار دیگه؛ امروز عصر بالأخره شروع کردم. رفتم تو یه شرکت دیگه و فعلا که وظیفه خاصی ندارم بجز نوشتن پروپوزال برا طرحهاشون. کم کم کارای مشاورهای هم میگیرم اگه خدا بخواد، و مطابق تصمیم قبلیم، درسم رو هم مجددا از مسیری متفاوت شروع میکنم.
تا چه پیش آید...
اینجا «روزانه» است. جایی که هرچی دلم میخواد مینویسم. قراره محل حرفای من و دلم باشه، محل داد و فریادهای من، جایی که بتونم راحت و بدون دغدغه بنویسم، به کسی هم جوابگو نباشم. تا الان همین بوده و از حالا به بعد هم همین خواهدبود.
اینجا خلوتگاه من است. گاهِ ابرازِ دستنوشتهای یک «روزانهنویس»، «روزانه»هایی که حال و روز مرا نشان میدهند...
برای خوشآمد هیچ فردی نمینویسم و نخواهم نوشت، با نام مستعار و در یک وبلاگ جدید و تازه تأسیس، بدون سروصدای مزاحم، بدون دخالت دیگران، بدون ترس و واهمه و کلا بدون هرگونه دغدغه و ترس میخوام اینجا بازم بنویسم. «روزانه»هام، درمورد زندگی و حال و روز و لحظات من هستند، اگر این وسط کسی خوشش نیاد، نه میتونه منو به کاری که نمیخوام انجام بدم مجبور کنه، و نه از کاری که میکنم نهی؛ نه بهکسی پاسخگو هستم و نه ازکسی بازخواست میکنم...
مدتهاست سؤالی ذهنمو مشغول کرده، این «مدتها» یعنی حدود ده پونزده بیست سال، کجا بودم؟ کجا هستم؟ چی بر سرم اومده؟ چی بودم و چی شدم؟
کجاست اون پسربچهای که هیچ درس نمیخوند و همیشه نمراتش 20 بود؟ کجاست اون پسربچه پنج و شش ساله، که در اوج دوران کودکی، کنجکاوانه دنبال دلایل پدیدهها و یافتن دلایل منطقی بود؟ اون پسربچهای که هنوز مدرسه نمیرفت ولی والدینش بهش اعتماد داشتن و تنها خونه رهاش میکردن و خواهر و برادراشو بهش میسپردن؟
کجاس اونی که تو کل دوران تحصیل قبل و بعد از دانشگاه انگشتنما و ضربالمثل دوست و آشنا و فامیل بود؟ اونی که بهظاهر آیندهی درخشانی در پیش رو داشت.....
کجاست اونی که همیشه اولین بود، همیشه پویا بود، از هیچکاری خسته نمیشد، در هرکاری موفق بود و ادعا داشت همیشه بهترینه، حتی اگه آبدارچی یه اداره باشه....
تقریبا دوماهی میشه که بروز یه اتفاق، باعث شده کمی تلاطم در زندگیم بیفته؛ ذهنم آشفته شده و هرکاری میکنم، توفانی که بهپا شده، نمینشینه. شاید بهتره بگم آتشی که بهپا شده، خاموش نمیشه، هر دفعه، فوت میشه و خاکسترهاش میرن کنار و دوباره سرخی آتش....